سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

دوستان وهمراهان همیشگی سلام.بابت تاخیر درآپ کردنم عذر میخوام.شایدخیلی ازشما این داستانو یامشابه اینو شنیده باشین،ولی من چون خیلی ازش خوشم میومد دوباره گذاشتمش.اگردوباره بخونیدش بدنیست.شادباشید...

در روزگارهای قدیم جزیره ای دورافتاده بودکه همه احساسات درآن زندگی میکردند: شادی، غم، دانش، عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره درحال غرق شدن است.بنابراین هریک شروع به تعمیرقایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت که با کشتی باشکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم.مفدار زیادی طلا ونقره دراین قایق هست.من هیچ جایی برای تو ندارم.”عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند،ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”  دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:
      
  “چون تنها زمان، بزرگی عشق را درک می کند!!”

 

                                           عشق...!!
نوشته شده در سه شنبه 88/7/21ساعت 3:22 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

امروز می خواهم یکی از دوستانم راکه تازه به جمع وبلاگ نویسان ملحق شده است رابه شما معرفی کنم.بهش سری بزنید ونظر خودتونو راجع به وبلاگش بدید.منتظرتون هست...

آدرس:                                           www.patoghejavone.parsiblog.com

با آرزوی 12 ماه برکت،52 هفته سلامتی،365 روز عشق،8760 ساعت دوستی،525600 دقیقه شادی و 31536000 ثانیه امید،سال خوبی داشته باشید.


نوشته شده در جمعه 87/12/30ساعت 1:7 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،John

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خون. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن...


نوشته شده در دوشنبه 87/12/26ساعت 9:48 صبح توسط زهرا.م نظرات ( ) |

باید که بیایی
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم

جناب آقای سید محمد خاتمی :
رقعه ای که اینک پیش رو دارید تراویده خامه آن خیل از کسانی است که با رصد تحولات کنونی می کوشند در مقام توجیه ، ضمن بیان باید های حضور حضرت عالی در عرصه انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ، آن ها را به این صورت به رشته تحریر در آورند:

 

«باید اول: صیانت از دیانت، باید دوم: حفظ عزت ملت، باید سوم: دفاع از جمهوریت، باید چهارم: پاسداشت اخلاق و سیاست، باید پنجم: اصلاح وضع معیشت، باید ششم: حراست از حریت و عدالت، باید هفتم: عقلانیت و مدیریت»
 

بر اساس همین بایدهاست که حالا آمدنت را نه زمزمه می کنیم که فریاد می زنیم، ما نیز هنوز بر همان عهد پیشین استواریم، ایران و ایرانی را لبخندی نیاز است و پیمودن همان راهی که آغازش با تو بود، بایداین گام برداشت اما استوارتر. اگر اردیبهشت سال 1380 گفتی که تشخیص مردم برایت مهم است، بار دیگر ما تشخیص خود را اعلام می کنیم و براین اعتقاد خود راسخ هستیم که خاتمی همان خاتمی است و مردم هم همان مردم فقط زمانه سردرگم است و بی برنامه که با یاری خدا، خاتمی و مردم قطار ایران به ریل اصلاحات بازمی گردد.

                                         و باران آمد... 

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد                     
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زیور

            
نوشته شده در شنبه 87/12/17ساعت 8:0 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم.

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره.فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعامیخوای منوشادوخوشحال کنی چرا نمیمیری؟اون هیچ جوابی نداد.... 
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم.سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم.اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اومد.اون سالها منو ندیده بود وهمینطور نوه ها شو.
وقتی ایستاده بود دم در،بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر.

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟
گم شو از اینجا! همین حالا...
اون به آرامی جواب داد : " اوه، خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیداردانش آموزان مدرسه.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده.ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن.نامرو باز کردم.توش نوشته بود:

«ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت توسنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم. آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو ازدست دادی.
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه.
با همه عشق و علاقه من به تو.                             «  مادر »
پسراشک درچشمانش جمع شده بود واز کارخود پشیمان بود.اما چه فایده،پشیمانی دیگر فایده ای نداشت!


نوشته شده در سه شنبه 87/12/6ساعت 4:41 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

سر کلاس درس معلم پرسید: بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید وگفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم.
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید،نه معنی شفاهیشو حفظ کنید.
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری... من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازاینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده.چه روزای قشنگی بود.

 sms بازی های شبانه و صحبت های یواشکی. ما باهم خیلی خوب بودیم. عاشق هم دیگه بودیم. از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم. من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت. خیلی گرم بودن. عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی. عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی.عشق یعنی از هر چیزو هر کسی به خاطرش بگذری.

اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن،اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفتم. پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد. فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد. ولی اومده بود. پدرم می خواست عشق منو بزنه،ولی من طاقت نداشتم.نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه.رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن،اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره.بعد بهش اشاره کردم که برو.اون گفت: لنا‍،نه، من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه.من بایه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منو به رگبار کتک بست.عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی.

بعد از این موضوع عشق من رفت.ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم. اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت.اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز،همیشه دوستت داشتم و دارم.من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم.منتظرت می مونم،شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن.پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم.خدا نگهدار گلکم.مواظب خودت باش .
دوستدار تو (ب.ش)

 لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود.

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی.

لنا به بچه ها نگاه کرد.همه داشتن گریه می کردن.ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا‍،برای مراسم ختم یکی از بستگان.لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: یه پسر جوان.دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن،پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت.ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد.
آره،لنای قصه ی ما رفته بود. رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن
...
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد:

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد .... خواهی که جهان درکف اقبال توباشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد.       

                          


نوشته شده در جمعه 87/12/2ساعت 12:19 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای

گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیازداشته است.

به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیامی توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...!


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/30ساعت 8:9 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

جان بلانکارد ازروی نیمکت برخاست . لباس ارتشی خود را مرتب کردوبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را ازمیان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتندمشغول شد.اوبه دنبال دختری می گشت که چهره اورا هرگز ندیده بود اما قلبش رامیشناخت.

دختری با یک گل سرخ که از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به اوآغاز شده بود.از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی ازقفسه ناگهان خود راشیفته ومسحور یافته بود . امانه شیفته کلمات بلکه شیفته یادداشت هایی با مدادکه درحاشیه صفحات آن به چشم میخورد . دست خطی لطیف ازذهنی هوشیارودرون بین وباطنی ژرف داشت . درصفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب رابیابد : دوشیزه هالیس می نل.با اندکی جست جو وصرف وقت اوتوانست نشانی دوشیزه هالیس را پیداکند.جان برای اونامه ای نوشت وضمن معرفی خود از اودرخواست کرد که با اونامه نگاری کند.درطول یک سال ویک ماه دوطرف به تدریج با مکاتبه ونامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هرنامه همچون دانه ای بود که برخاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد وبه تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبرو شد . به نظر هالیس اگرجان قلبا" به اوتوجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمیتوانست برای اوچندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت جان قرارسید آنها قرارنخستین دیدارملاقات خودراگذاشتند .7 بعدازظهر درایستگاه مرکزی نیویورک.هالیس نوشته بود: تومرا خواهی شناخت ازروی گل سرخی که برکلاهم خواهم گذاشت.بنابراین راس ساعت 7 بعدازظهرجان به دنبال دختری می گشت که در قلبش او راسخت دوست میداشت اماچهره اش راهرگز ندیده بود. ادامه ماجرارااززبان جان بشنوید:

زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلندقامت وخوش اندام موهای طلایی اش در باحالتی زیبا روی گوش های ظریفش جمع شده بود.چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود ولباس سبز روشنش به بهاری می ماندکه جان گرفته باشد.من بی اراده به سمت اوگام برداشتم بدون توجه به اینکه اوآن نشان گل سرخ را برروی کلاهش ندارد. اندکی به اونزدیک شدم . لبهایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد امابه آهستی گفت ممکن است اجازه بدهید من عبورکنم ؟! بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم ودراین حال میس هالیس رادیدم که تقریبا" پشت سرآن دختر ایستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که درزیرکلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود. مچ پای نسبتا" کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند . دختر سبزپوش از من دور شد ومن احساس کردم که برسریک دوراهی قرارگرفته امازطرفی شوق تمنایی عجیب مرابه سمت دخترسبزپوش فرامی خواند وازسویی عاطفه ای عمیق به زنی که روحش مرابه معنی واقعی مسحورکرده بود به ماندن دعوت می کرد.

 اوآنجا ایستاده بود،با صورت رنگ پریده وچروکیده اش وچشمانی خاکستری وگرم که ازمهربانی می درخشند. دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی دردست داشتم که درواقع نشان معرفی من به حساب می آمد . ازهمان لحظه دانستم که دیگر عشقی درکارنخواهد بوداما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش ازعشق بیشتر بود . دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به اوافتخار کنم . به نشانه احترام وسلام خم شده وکتاب را برای معرفی خود به سوی اودرازکردم . بااین وجود وقتی با او صحبت کردم ازتلخی ناشی از تاثری که درکلامم بود متحیر شده بود. من جان بلانکارد هستم وشما هم باید دوشیزه می نل باشید. ازملاقات باشما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید.

 چهره آن زن با تبسمی شکیبا ازهم گشوده شد وبه آرامی گفت :فرزندم من اصلا" متوجه نمیشوم ولی آن خانم جوان که لباس سبز برتن داشت وهم اکنون ازکنار شما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگرشما مرابه شام دعوت کردیدباید به شما بگویم که اودررستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. اوگفت که این فقط یک امتحان بود!!!!

تحسین هوش وذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست ! 

 «هوسبازان وقتی زیبایی را می بینند دوستش دارند،
ولی عاشقان وقتی کسی را دوست داشته باشند
زیبا می بینند!!!»


نوشته شده در شنبه 87/11/26ساعت 10:38 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

منسوبات متولدین بهمن

1.سیاره:اورانوس    2.عنصر:باد   3.عددموافق:4    4.سنگهای موافق:یاقوت کبود،عقیق،فیروزه   5.سنگهای مخالف:یاقوت اصغر،لاجورد،الماس   6.فلزات موافق:پلاتین،نقره واورانیوم    7.رنگهای موافق:سبز،آبی    8.حروف موافق:ث،س،ش،ص   9.روزهای موافق:شنبه وپنج شنبه    10.سمت موافق:مغرب وجنوب   11.رابطه بین متولدین ماه های دیگر:باخرداد ومهر،خیلی خوب،بافروردین وآذر،خوب،با اردیبهشت ومردادو آبان،بد،با تیر،شهریور،دی واسفند،دشمن    12.بیماریها:امراض دستگاه هاضمه،اختلال دردستگاه گوارش،بی نظمی درگردش خون،امراض قلبی وعصبی،بیماریهای ادراری وتناسلی  13.عضوحساس:ساق وقوزک پا  14.طبع:گرم وتر  15.سوره های موافق:الصف،الشمس    16.مشاغل مناسب:نویسنده،مهندس نکنولوژی،محقق درنجوم،متخصص دراموراقتصادی،تعمیرکار لوازم صوتی وتصویری ،شاغل درامورصنعتی

خصوصیات زنان متولد بهمن

زنان متولد این ماه عموما:افرادی قابل پیش بینی،کنجکاو وبرخوردار ازحس ششم،دارای افکار مثبت،رک وصریح ،باثبات،مستقل،اغلب رفتاری تعجب انگیز دارد،علاقه مندبه کسب معلومات وشهرت است،ازدروغ ونیرنگ بیزار است،مادری دلسوز ومهربان است،اغلب حس غریبی دارد ومایل است ازهمه چیز سردر بیاورد،اغلب شیک پوش است وظاهری آراسته دارد.

خصوصیات مردان متولد بهمن

مردان متولد این ماه عموما:افرادی مستقل،روشن فکر،خلاق ، مصمم وبااراده،اجتماعی وطالب دوستی باافراد،علاقه مند به کشف اسرار دیگران،دارای شخصیت دوگانه ودو شخصیتی است،گاه مثبت اندیش است وگاه منفی گرا،ازنظر ظاهر پرکار جلوه میکند،ولی بیشتر شلوغ کاراست تا پرکار،ورزش رادوست دارد،معمولا دیرازدواج میکند،رابطه ای گرم بافرزندان خوددارد،معمولا کم می خندد،اما وقتی می خندد،خنده اش پرسر وصداست.


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/23ساعت 8:55 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست تا برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر
.
وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید، همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های بدشکل و ارزان قیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد
:
در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود
.
زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد
.
پس، از حالا نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.


نوشته شده در یکشنبه 87/11/20ساعت 8:53 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >

Design By : Pichak