سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

...ناگهان چشمهای استادگردمی شود.ستون فقراتش می لرزد.میپرسد:«این بوی چیست؟ چراهوای محله اینقدرچسبناک شده؟»شهردار باخجالت وصورت سرخ شده می خندد  ومی گوید:«چیزی نیست جناب استاد!بابابزرگ عادت دارد،این وقت روز،نان وقندبخورد.»استادتعجب میکند:«چی؟نان وقند؟؟»

-بله!میدانم که حواستان پرت شده وتمرکزتان... 

استاد دادمیزند:«پس چرا ایستاده اید؟حمله به طرف دندان های بابابزرگ...»تاشهردار وکارمندان شهرداری به خودشان بجنبند،استادمثل یک جوان هجده ساله میپرد روی یکی ازدندانهاوشروع میکند به گاز زدن.همان طورکه آب ازلب ولوچش می چکد ،می گوید:«بیست سال است که قندنخورده ام.این نسرین خانم مرده شور برده مرض قند داره وقندنمیخوره.»

شهرداروکارمندان بادهان باز،حرکات معنوی استاد رو نگاه میکنند...        پایان.

          توجه!                                          توجه!                

دوستان عزیزم،ازاین به بعد با« فال »هم درخدمتتون هستم.شما میتونید درهرماه،خصوصیات افرادمتولد اون ماهو بخونید.ازفالهای ایرانی گرفته،تافالهای چینی،مصری،هندی و...

انشا الله از آذرماه شروع میکنم.پس متولدین این ماه منتظرباشند.(بافالهای جذاب وخواندنی)


نوشته شده در شنبه 87/8/25ساعت 12:3 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

...استادباموی بلندوسپیدو سبیل ازبناگوش دررفته،باکمری خمیده وعصایی دردست،آرام ازماشین پیاده میشود.چندین میکروب گردن کلف دورش رو گرفتنو اونو اسکورت کردن.           شهردار جلو میرود ودست استاد رو می بوسد.سپس به او خوش آمد می گوید.همه ی مسوولان منطقه ی دهان بابابزرگ،صاف وشق ورق،ساکت وبه ردیف ایستاده اند.استادبدون اینکه حرفی بزندویا حتی سرش رابلندکند،ازمقابل آنها میگذردو واردموزه میشود.برنامه استاد اینه که ازموزه بازدیدکندودوباره برگرددبه دهان نسرین خانم.آقای شهردار ومدیرکل تشریفات به اوتوضیح میدهند:

«این یک تکه بال مگس،پنجاه سال پیش،موقعی که بابابزرگ داشت،یک انگشت قره قروت رومزمزه میکرد،وارد دهانش شد.این تکه بال مگس ،یک تکه ی استثنایی است.درآن زمان به خاطرنبودن تحصیلات وفرهنگ میکروبب،بسیاری ازمیکروب ها،بیمارودرمعرض مرگ بودند‍؛اما این تکه بال مگس مثل یک معجزه بود.

_این یک سنگریزه است.وقتی بابابزرگ تخمه های بوداده را مشت مشت توی دهانش می ریخت وخرت خرت می جویید،این سنگریزه وارد دهانش شدوباعث شد،قسمتی ازیکی ازدندان هایش بشکندوکلی جا وغذا برای جامعه میکروبی مهیا شود.

...این جسدمومیایی شده ی یک شپش شصت ساله است.آن وقت ها بابابزرگ کوچک بودوموهای بلندی داشت.او هیچ وقت موهاشو شانه نمی کردو نمی شست.به خاطر همین،موقع غذاخوردن موهاش می ریخت توغذاش.یک روز یکی ازموهاش روهمراه باغذا برد تودهنش وکلی شپش وارد دهنش شد.این شپش،درشت ترین شپش آن دوران است که مسئولان آن زمان،آنرا مومیایی کردند تایادگاری باشد،برای آیندگان...» 

مسئولان همی طور توضیح میدهندواستاد بزرگ بدون یک کلمه حرف،سرش راتکان میدهد وعینکش را عقب جلو میکند. یکدفعه بویی در دهان بابابزرگ می پیچد.همه دوروبرشون رو نگاه میکنن.ناگهان،چشم های استاد گرد میشود...    (ادامه دارد)


نوشته شده در جمعه 87/8/17ساعت 11:53 صبح توسط زهرا.م نظرات ( ) |

بچه های محله میکروب خان!

این پلاکارد ازصبح زود درمنطقه ورودی دهان بابابزرگ خودنمایی میکند:«تشریف فرمایی استادبزرگ جناب آقای دکترمیکروب پرور،استادمیکروب شناسی دانشگاه واحد نسرین خانم اینهارا خیرمقدم عرض میکنیم .»مردم بادیدن پلاکارد تعجب میکنند.میکروب های عوام ازاین تعجب میکنندکه استاد میکروب پرور  کیست؟میکروب شناسی چیست؟دانشگاه کجاست؟

میکروب های تحصیل کرده هم ازاین تعجب میکنند،که چی شده،این استادبزرگ قرن بالاخره درس وبحث وتحقیقاتشو رهاکرده وپا را ازدهان نسرین خانم بیرون گذاشته! پرس وجو دراینباره توکوچه وخیابان زیاداست.مثلا پیرمردی میپرسد:«حالا این میکروبه کی هست؟چرابهش میگن،پررو؟» یکی ازجوانها:«عموجان پررو نه،پرور! این بنده خدااستاددانشگاه است.یک دانشگاه بین المللی توی دهان نسرین خانم هست که این استاددرآنجا درس میدهد؛حالاهم برای اولین باراست که از دهان نسرین خانم بیرون آمده؛چون آنقدر کارودرس وتحقیق داردکه اصلا وقت نمیکند سرش رابخاراند،چه برسدبه اینکه برود این ور وآن ور

یک پیرزن:«ننه جون!مطب این دکتره کجاست من یه سربروم پیشش؟پام خیلی درد میکنه.بلکه بتواند کاری بکند.» یک دختر دانشجو:«مادرجان،این استادکه پزشک نیست.دکترای میکروب شناسی دارد؛یعنی درمورد انواع،رفتار وزندگی میکروب ها تحقیق میکند.استاد را شهرداری دعوت کرده،تا بازدیدی ازموزه میکروب پروری دهان بابابزرگ داشته باشد.مدیرواحد تشریفات به میکروب های حاضر درشهرداری آموزش میدهد که هنگام حضوراستاد،برخوردشان چگونه باشد:                                                                                                             «خیلی مواظب رفتارتان باشید.استادخیلی حساس است.اگراز یکی ازشما رفتارناجوری سربزند،ممکن است به استاد بربخورد.ایشون اصلا اهل مادیاتو پول وازاین جورچیزها نیستند.اوفقط به فکررشد تمدن میکروبی است.مواظب باشید حرکت ناجوری نکنید.نه سوال بپرسید،نه...»

بالاخره ساعت ورود استاد فرا رسید. استاد با...(ادامه دارد...)


نوشته شده در چهارشنبه 87/7/24ساعت 4:59 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

دیواری از آجروسیمان جلوی ماظاهرشد.دیگه همه ازترس جیغ زدیم.آینه بخار کرده بود.توهمین حال واحوال برق هم قطع شد.چیزی نمونده بودکه همگی اشهدمونو بخونیم،   که بعدازیکی،دو دقیقه برق وصل شدو آسانسورم حرکت کرد.وقتی درباز شد،تمام اهالی ساختمون جلوی آسانسور در پارکینگ ایستاده ومنتظر بیرون اومدن مابودن.من ودخترعمه هام ،هی گریه میکردیم.     نمی دانم گریه شوق بودیاترس.خلاصه که اون شب،شبی خاطره انگیز برای من وتمام خانواده شد...

با اشتیاقی تمام نشدنی به آن پایین نگاه میکرد.به یادنداشت که چند میلیون سال است ،هرروز ،عاشقانه این کاررا انجام میدهد...گرم میشود و....می سوزد.دلش می خواست بیشتربماند. ازدیدن جریان زیبای زندگی سیرنمیشود.ولی زمان چشم پوشی بود...تافردا.ناگزیر،بادلتنگی،غروب کرد... شب فرارسید!


نوشته شده در جمعه 87/7/5ساعت 1:7 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

  

یادم نمیاد چه تاریخی ولی پنجشنبه بود، برای دیدن عمو وزن عمویم که تازه ازمشهد آمده بودن به منزلشون رفتیم.خونه ی عموم تویه آپارتمانه و چون تعدادپله های اونجا خیلی زیاده، باید ازآسانسور استفاده کرد.خلاصه،من،مامانم،عمه هاو دخترعمه هام که جمعا 8 نفر میشدیم، وارد آسانسور،به طوری که اصلا حواسمون به ظرفیت اون نبود شدیم.(فکر کنم بااین جمله تا آخر داستانو فهمیدید نه!ولی ادامشم بخونید)پس ازچندثانیه ،ناگهان چشمم به کاغذی که روی آینه نصب شده بودافتاد.روی اون نوشته شده بود.......(این داستان ادامه دارد


نوشته شده در یکشنبه 87/6/31ساعت 3:47 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak