... حس ِ پنهان
نگاه کن.... نگاه کن که چگونه به تمنای ذرّه ای ترحّم ضجه میزنم نـــــگاه کن ببین که چگونه غرورم را زیر پایت افکنده ام... نـــــگاه کن... نگاه کن به التماسی که موج میزند در چشمانم.. نگاه کن به نیازی که فریــــــــــاد میزند در همه ی وجودم... نگــــــــــــــــــــــــــــــــاه کن؟ ببین که چگونه قلبِ تکه پاره ام را از خجالت پنهان میکنم... قلبی را که تو صاحبش بودی..... طعنه ی چه میزنی مرا....... طعنه ی التماس؟ نیازمندم...... طعنه ی ذلالت؟ ذلیلم..... طعنه ی حقارت؟ حقیرم....... طعنه ی دل شکستگی؟ دلباخته ام........ طعنه ی عـــــــــــــــــــــــــــــــشق؟ طعنه ی عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق؟؟؟؟ بی مــــروّت.... بــــــــــــــــــــزن........ بزن که عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشقم...... طعنه میزنی ؛ بزن...... اما نخند..... نگاه کن.... خوب نگاه کن حسرت کشیدنم را..... خوب نگاه کن زیر خاک رفتنم را...... همه چیز را دیدی.... جز علاقه ی شدید قلبم را... جز عشق را......... حالا بخند نازنین..... بخند.........
پ.ن:این پستو زیاد در مورد خودم جدی نگیرید..................... اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
مامان جون خسته ام ... خسته ام از تنها بودن توی جمع ... دورو برم شلوغه اما احساس می کنم باز هم تنهام ... دلم تورو می خواد ... دلم آغوش گرم تو و نوازش های مادرانه تورو می خواد ... خیلی کم تجربه کردم اما می دونم امن ترین جای دنیاست... چقدر سخته وقتی یه لحظه دلت می خواد مامانت بود و بغلت می کرد، دستاشو باز میکرد ومیرفتی تو آغوشش اما..... گاهی دلم می گیره از بی تو بودن ... گاهی می خوام بیام بشینم روبروت و درد و دل کنم باهات ... و گاهی چقـــــــدر بچه می شم! چون جز تو هیشکی و هیچّــــــی رو نمی خوام ... پ ن: خدایا؛می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم؛
دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد ...
زینبم برخیز! قامت بلند کن.. سایه برافراز ... بر دل ملتهب و به ظاهر آرام حسین.. بر آفتاب تابیده بر صورت دخترکان... بر سجاده بایست و عروج ده دلت را... تا عــــــــــــــــرش... تا فرصت هست... تا هنوز کمر خم نکرده ای... دستانت را در قامت نماز به قنوت ببر... و در جامه ی سبز دعا برادرت را به خدا بسپار... خواهرم... سرو را همیشه عادت به راست قامت دیدن است... تو اگر بشکنی همه ی اهل خیام فرو می ریزند... پایان ماجرا تا خود توست... دل لرزانت، کائنات را می لرزاند... چشمان اشک بارت روحم را به موج و تلاطم می اندازد... کــ ــــ ـــوه صـــــــــبر مــ ـــ ــن! نمازت... نجوایت...زمزمه هایت چقـــــــــــــــــــــدر دیدنی ست! زینب... صدا؛ باز هم صدا... صدای سم اسبان و نعل سواران... صدای شیون و ناله و درد که آمیخته است با صدای قهقهه مستانه که آسمان را شرمنده این همه تیرگی کرده و سنگ را از سرسختی این همه قلب سنگین شده آب می کند... صدا؛ باز هم همان صداست. تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ میشنوی و سکوت می کنی یا اسبت را زین کرده و همراهی میکنی؟ با که همراه خواهی بود؟ کدامین جبهه را انتخاب خواهی کرد؟ روبروی کدام صف خواهی ایستاد؟ شمشیر بر روی که خواهی کشید؟ کدام خون را بر زمین خواهی ریخت؟خودت را به جبهه حق خواهی رساند یا اسبت را پیشکش خواهی کرد؟ می مانی یا می روی؟ میشنوی و می نشینی و سر بر آخور تزئین شده دنیوی یا اخروی خویش می کنی یا دنیا و اخری را پس می زنی و مولا را انتخاب می کنی؟ می مانی و مینشینی و قرآن و حدیث می خوانی و به دیگران یاد می دهی یا شمشیر می کشی و به یاری قرآن ناطق زمان خویش می شتابی؟ می مانی و می نشینی و جنگ دو جبهه حق و باطل را تحلیل می کنی یا حق را تشخیص داده و به یاری جبهه حق می شتابی؟ می مانی و می نشینی تا جنگ حق و باطل تمام شود و خون حق بر زمین بریزد تا قلم برداری و در رسای خون ریخته شده شعر و نثر بنویسی و تصویر کنی برای آیندگان یا قلم و دفتر بر زمین گذاشته و صف حق علیه باطل را مزین به حضور سربازی دیگر می کنی؟ چه میکنی؟ چه خواهی کرد؟ جای تو در این عاشورای مدام و کربلای همیشگی کجاست؟ امامت را یافته ای یا حیران امامی یا بی خیالش شده ای؟! برای یاری امامت چه به کف آورده ای؟ با چه چیز به یاری اش می شتابی؟ باز هم صداست. ... باز هم صدا می آید.... صدای اسبانی که برای آرایش جبهه راهی کربلا می شوند. صدای پوتین ها و چکمه ها و چکاچک شمشیرهاست. ... صدای هروله و همهمه است. بشتاب. سکوت جایز نیست.... بشتاب... تا به شیهه نرسیده بشتاب...!
نویسنده : محمد حسین طاهری خسروشاهی.... سه سالگیاش بر مدار عاشورا میچرخد... اتفاقی که طنین خندههای کودکانهاش را به غارت میبرد، در عطش میماند و میگدازد... فرات از چشمانش مهاجرت میکند... بیپناهیاش، در تمام بیابانها تکثیر میشود... این سه سالگی اوست که در ویرانهای کنار کاخ سبز، به اهتزاز درآمده و مکر خاندان ابوسفیان را به زانو درآورده است... گرچه سه سال بیشتر ندارد، اما صدسال شکایت از این اندک سال دارد؛ شکایتهایی که تاب باز گفتنشان را ندارد. بغضها روی هم جمع شده است و به یکباره میخواهد فوران کند؛ آن هم در میان خرابهای در یک شهر بزرگ که مردمانش یک روز تمام را بر آنان سنگ زدهاند و بر غم کاروان افزودهاند و اینک رفتهاند تا آسوده بخوابند؛ آسودگیشان را صدای گریه کودکی سه ساله برهم میزند. سه سال بیشتر ندارد، اما صدای گریهاش، خواب آسوده یک شهر را برهم میزند... و چقـــــدر زود صدایش خــ ــ ــــامــــوش شد . . .! میترسم از نبودنت و از بودنت بیشتر... نداشتن تو ویرانم میکند و داشتنت متوقفم ... رنگهایم بی تو سیاه است و در کنارت خاکستری ام .... خداحافظی ات به جنونم میکشاندو سلامت به پریشانی ام ! در خیال من بمان . . . من خـــــــــــــــــــــــــو گرفته ام به نبودنت...
****************************
دخیل نمی بندم ... پشت هیچ پنجره ای پای هیچ درخت مقدسی زانو نمی زنم خیره به شمعهای سقاخانه نمی شوم بغض نمی کنم ... ابری نمی شوم وقتی سهم من نیستی... نیستــــــــی... وقتی تمام دنیا تو را ازمن می گیرد وقتی حتی خودت در مقابلم می ایستی شکل التماس من نیاز مقدسی نیست دخیل نمی بندم .. نذرنمـــــــــی کنم .. تنها شمع دلم را روشن می کنم .. به آسمان نگاه خالی می کنم ،می روم .. دلم زود می سوزد .. سوخته های دلم ... نذر نیامدنت...
دلت را بتکان، غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن.... دلت را بتکان،اشتباهایت تالاپی می افتد زمین،بذار همان جا بماند ، فقط از لابه لای اشتباهایت یک تجربه را بیرون بکش...قاب کن و بزن به دیوار دلت... دلت را محکم تر اگر بتکانی،تمام کینه هایت هم می ریزد.... و تمام آن غم های بزرگ... و همه حسرت ها و آرزوهایت.... محکم تر از قبل بتکان تا این بار همه آن عشقهای بچه گربه ای! هم بیفتد... حالا آرام تر، آرام تر بتکان تا خاطره هایت نیفتد...تلخ یا شیرین چه تفاوت می کند؟! خاطره،خاطره ست باید باشد باید بماند.. کافی ست؟!! نه هنوز دلت خاک دارد...یک تکان دیگر بس است.. تکاندی؟؟!! دلت را ببین! چقدر تمیز شد. دلت سبک شد! حالا این دل جای او ست ...دعوتش کن ، این دل مال او ست... همه چیز ریخت از دلت همه چیز افتاد ...و حالا... وحالا تو ماندی و یک دل.. یک دل و یک قاب تجربه.. مشتی خاطره ... و یک او... همین... خانه تکانی دلت مبارک....!! راحت نوشتیم بابا نان داد... بابای بی نوا دیگر نه آب می دهد، نه نان، یعنی ندارد که بدهد. بابای من، بابای تو، بابای همه ی بچّه هایی که دخل و خرجشان با هم نمی خورد... منبع: http://mozhgankarimi.persianblog.ir/
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این چندماه کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِانزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی...
صدا...
وقتی نیستی کسی را نمی خواهم و وقتی هستی تورا می خواهم...
بی تو دلتنگم و با تو بیقـــــــــــــــرار....
بی تو خسته ام و با تو در فرار ...
از کنار من برو . . .
امشب همه چیز رو به راه است
همه چیز آرام.....آرام ... باورت می شود ؟ دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یاد تو "
تو نگرانم نشو !
همه چیز را یاد گرفته ام !
راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم !
یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ..بی صدا کنم !
تو نگرانم نشو !!
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی !
یاد گرفته ام ....نفـــــــــــــــــس بکشم بدون تو......و به یاد تو !
یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن...
و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !
تو نگرانم نشو !
همه چیز را یاد گرفته ام !
یاد گرفته ام که بی تو بخندم....آره درست شنیدی!من بدون تو مـــــــیخندم...
و تازه فهمیدم دنیا بدون تو چقـــــــــــــــــــدر زیباست . . .!!!
بی آنکه بدانیم بابا چه سخت برای نان ، همه جوانیش را داد...
دیگر بسیاری از مادّه های غذایی از برنامه ی غذایی خانواده هاحذف شده است، و همه به ناچار، رژیم گیاهخواری را پیش گرفته اند...
رنگ و روی بچّه ها به زردی گراییده، و مادرها همچنان حرص می خورند، و همه ی چشم ها به بابا دوخته شده است....
بابای پیر، دیگر نه آب می دهد، ونه نان. از خجالت ، شرمندگی، و ناتوانی، خود درحال آب شدن است.
بابا کار می کند، و از آهی که در سینه دارد، دم بر نمی آورد . چقدر باید کار کند تا گوشت کیلویی خدا تومان را برسر سفره آورد؟ چه باید بکند با اجاره خانه؟خرج لباس و خرت و پرت بچّه ها؟
بابا تا خرخره زیر بار قرض و وام و فشار است و لحظه ای آرام و قرار ندارد. همین روزهاست که بابت سفته ای که جایی برای قدری پول گرو گذاشته،حکم جلبش بیاید و خودش و آبروی چندین و چند ساله اش را با هم ببرند.
کسی وضعیت پر آشوب بابا را درک نمی کند. کسی خبر ندارد از دل پر درد بابا. غصّه ها در قلبش تلمبار می شوند و ثانیه ای او را آرام نمی گذارند.
این سرنوشت دردناک بابا ما را وا می دارد به این که؛ کتاب اوّل دبستانی ها را تغییر داده، و به جای جمله ی خیالی و کلیشه ای بابا آب داد یا بابا نان داد،بنویسیم: بابا نان نداد، و از خجالت آب شد..و بابا جان داد.....
Design By : Pichak |