سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

نشسته ام بر سر ِ سجاده ی نماز

در حضور ِ تو

ولی فکرم پیش ِ دیگری است

و تو ...

از دست ِ من ، خسته نمی شوی...

نگاهم می کنی و من نگاهم ، سوی دیگری است

و تو...

از دست ِ من ، خسته نمی شوی...

مرا به خود می خوانی و من ، دیگری را به خود

و تو...

از دست ِ من ، خسته نمی شوی...

دوستم داری و من ، دلم پیش ِ دیگری است

و تو...

از دست ِ من ، خستــــــــــه نمـــــــــــــی شوی...

و...

هر روز ...

تکرار می شود...

آغوش ِ باز ِ تو

و گریــز ِ دوباره ی من ...

لبخند ِ مهربان ِ تو

و ..

بی اعتنایی ِ من...

و هر روز تکرار می شود خطاب ِ  "عبدی"  ات...

و سر به هوایی ِ من...

ای

هو السلام ُ و هو المحبوب ِ

مـــــــــن ...

راستی چقدر مرا دوست داری ...

و من با همه ی سر به هوایی و بازیگوشی ام ....

هـــــــــلاک ِ

" عبدی "

گفتن ِ تو َام ...

ای خـــــــــــدا...


نوشته شده در دوشنبه 90/12/8ساعت 9:59 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

خداوندگــــارم !  

به دل نگــیر

اگـر گـاهی " زبانـم " از شُکـرت باز می ایستد !

تقـصیـری ندارد !

قاصـــر است ...

کــم می آورد در برابر ِ بزرگــی ات ...


لُـکنت می گیرند واژه هـایم در بـرابـرت...

در دلــم امـــــا..

همیشـــــه...
ذکــر ِ خیـرَت جاریسـتـــــــــ...

***

پ.ن:اگر ذره بین نگاه قوی باشد ... در تمام صفحه های ورق خورده ی زندگی، اثر انگشتِ* او *دیده می شود ...

چه بچه گانه است که فکر می کنیم، همه اش را به تنهایی رنگ کرده ایم ...

***

پ.ن 2:خدایـــــــــــــــــــــا ...

مدعیان رفاقت هر کدام تا نقطه‌ای همراهند...عده ای تا مرز منفعت...
عده‌ای تا مرز مال...عده‌ای تا مرز جان...عده‌ای تا مرز آبرو...

و همگان تا مرز این جهان...

تنها تویی که همواره می مانی...بمـــــــــــــــــــــان...بمان...


نوشته شده در سه شنبه 90/12/2ساعت 8:38 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

یادم باشه
آدمهای دور و برم
حتی آن تکراری ها
حتـــــی آن خیلی معمولی ها
حتی آنهایی که قیافه شان به این حرفها نمیخوره...
خیلـــــــــــــی بیشتر از چیزی که فکرش را میکنی،حرف برای گفتن دارند...
یادم باشه...
آدمهای ساکت دور وبرم
گاهی خودشان هم فراموش میکنند که حرفهایی برای گفتن دارند...
یادم باشه
جنس بعضی آدمها و حرفهایشان
سخــــــت تر از این حرفهاست...

خیلــــــــــی سخت تــــ ـــ ـــر...

***

پ.ن:
به همین راحتی که تسکین نمی شود...

به همین راحتی ...با همین متاسفمِ لبریز ِتحقیر...

آرام نمـــــــــی شود...دلـــ ــــ ـــم....

 باید

بکِشی این درد را...



نوشته شده در چهارشنبه 90/11/26ساعت 9:12 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب

نخند...

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.

نخند...

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.

نخند...

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.

نخند...

به دستان پدرت

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،

به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،

به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی،

نخند ...
نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی...

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند...

آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بارمی برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جارمی زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند....

خیلی ساده ....


نوشته شده در جمعه 90/11/14ساعت 2:56 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


اینجا واژه ها .. زبان ندارند!

درون سینه ها چیزی نیست جز " آه "..

نفس ها با لطافت نیستند!

دست ها گرم نیستند!

نگاه ها مشتاق نیستند!

مردم حرفی برای گفتن ندارند!

هدف ها به انتها رسیدند!

کسی به گام برداشتن علاقه نشان نمی دهد..!

کسی دستی به مهر دراز نمی کند!

هیچ کس "درد دوستش " ندارد!

هیچ کس مهرورزی را دوست ندارد!

.

.

.

دلم آرام نمی شود..!

 دلم آرام نمی گیرد..!

دلم آسوده نمی گردد..!

خیالم راحت نیست!

من این "اینجا" را دوست ندارم!

در انتهای جاده ی زندگی نباید در انتظار "مرگ " بود!

من میخواهم کسی آرزوی خوشبختی را به دیگری هدیه دهد!

و دست مهربانی که نوازش را..

و لبخندی که محبت را..

و نگاهی که گرما را..

..

ای مردمان.. از " اینجا" دوری کنید!

انتهای جاده باید "سعادت" باشد!

کمی..

فقط کمی... 

گام برداریم!



نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 8:21 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

وقتی منتظری
دوست داری بشینی و نگاه کنی
دوست داری زل بزنی به یه نقطه
تا شاید بیفته اون اتفاق
رو لبات خنده است و تو چشات ذوق
...
یه مدت میگذره
کم کم خسته میشی
کلافه میشی
دوس داری کاری کنی
یه تلاشی، حرکتی...
ولی نشستی و هی پلک میزنی
لبتو می گزی...
ناخوناتو میخوری...
چشات دو دو میزنه...
شاید
لحظه ای
وقتی
جایی...
هیــــــــــــــــــــچ
سست میشی
دوباره زل میزنی
چشات خیس میشه
خیس بغض میشه
حس میکنی دیگه ناامید شدی
دستو دلت به کاری نمیره
تو مغزت پر سوال میشه
بزرگترینش هم چراست!
چرا؟ چرا؟ چرا؟
باید بیخیال شی یا نشی؟
زمان لعنتی
آدمو سرد میکنه
بیخیال میکنه
دیگه از اون موقع بعدکه
زندگی و روال طبیعیش
.
.
.
ولی جرقه ها
خاطره ها
خودشون میان
یه خیابون
یه نگاه
یه عطر
یه سایه...
کافیه که جرقه رو بزنه
داغ میشی
با هر کدومش دوس داری عذاب بدی خودتو
یه عذاااااااااااب شیرین
دست خودت نیست...
.
.
.

به این چی میگن؟!


نوشته شده در سه شنبه 90/10/27ساعت 10:53 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

می دونید چیه...
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعــطیــل است ...
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدی
دراز بکشی
دست هات رو زیر سرت بذاری
به آسمون خیره بشی
و بی خیال ســوت بزنی ...
در دلـت بخنــدی
به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت
صف کشیده اند ...
آن وقت با خیال راحت به خودت بگی
بگذار منتـظـر بمانند...


نوشته شده در چهارشنبه 90/10/14ساعت 1:13 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

 

گفت :" همه ی ِ ته ُ توی ِ دلت این جاست ...

الان می خونمشون ... "

فنجون را که چرخوند ...

اصلا انگار نه انگار که ...

این همه حـــــــــــرف ...

 دَلمَه کرده توی ِ فنجون ِ لب پریده ی ِ دلم ....

 کلی حرف بیرون ریخت .

 ل ت آ ه ن ش ق ت ت آ گ ع ه ا ی ن ر ی ا س د ا ن و ا گ ی ا ن ا

 با انگشت ...

 جوری که انگار داره شرح حالم رو می نویسه ...

 چید ِ شون :

 نون اینجا ، بعد ت ، حالا..........

 نُ ت ه ا ی ِ ( نت های ِ )

 آ ه ن گ ِ ( آهنگ ِ )

 ع ش ق ( عشق )

 ا س ت ( است )

 آ و ا ی ِ ( آوای ِ )

 د ل ت ا ن ( دلتان )

 ا ن گ ا ر ی ( انگاری )

 نمی دونم چرا ...

 سرش رو که آورد بالا ...

 از لبخند ِش خیلی ناراحت بودم ....!

 با تعجب ِ من ...

لبخندش وا رفت ...

 نگاهش رو برگردوند رو حرف ها ...

 جمع ِ شون کرد ریختشون تو فنجون ...

فنجون رو برگردوند ...

 دوباره همون حرف ها ریختن بیرون ...!

 ل ت آ ه ن ش ق ت ت آ گ ع ه ا ی ن ر ی ا س د ا ن و ا گ ی ا ن ا

 با انگشت ...

 جوری که انگار داره سرنوشتم رو می نویسه ...

 چید ِ شون :

 الف اینجا ، بعد نون ، حالا گاف ............

 ا ن گ ا ر ( انگار )

 ت ن ه ا ی ی ِ ( تنهائی ِ )

 د ل ( دل )

 ت ا و ا ن ِ ( تاوان ِ )

 گ ن ا ه ِ ( گناه ِ )

 ع ا ش ق ی ( عاشقی )

 ا س ت ( است )

 نمی دونم چرا ...

 سرش رو که آورد بالا ...

 از لبخندم خیلی ناراحت بود...!!

 

 


نوشته شده در جمعه 90/10/9ساعت 6:56 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

خیلی ساده است
به سادگی یک دلتنگی کودکانه...
خیلی سخت است
به سختی پرواز روح از تن...
خیلی دردناک است
به دردناکی روزهای انتظار...
خیلی شیرین است
به شیرینی خاطرات گذشته...
خیلی مبهم است
به مبهمی رفتنت ...
قصه زندگیم را میگویم...
دلتنگی دلتنگی دلتنگی... ریتم یکنواخت زندگی من!
انتظار انتظار انتظار...تمام هستی من!

نبودن تو... واقعیت تلخ زندگی من!!
تحمل کردن...

سکوت...
چــــــــــــه کنم با این دل...؟!

پ.ن:

بیا یک بار دیگر بازی کنیم...

این بار تو چشم بگذار.. 

من پنهان میشوم... 

پنهان میشوم پشت دلتنگیهای کودکانه ام...

پشت خنده های بی بهانه کودکی... 

پشت آرزوهایی که بر دل ماند...

می توانی پیدایم کنی...؟!!!

پ.ن2:

هربار که کودکانه دست کسی رو گرفتم گم شدم!!!

آنقدر که در من هراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست..!!


نوشته شده در یکشنبه 90/10/4ساعت 11:43 صبح توسط زهرا.م نظرات ( ) |


برای لحظه ای هم که شده

بباران

ابرهای بغض مرا

بر شیروانی حجم تنهایی ام...

و برقصان

آیه های یأس را

در جزء جزء نگاه کفر گرفته ام...

من چندیست

مذهب لامذهبی را برای خود برگزیده ام...

و کافر شده ام

به تو ای اسطوره ی لحظه های عاشقانه ام...

من ، چندیست

از پشت دریچه ی بهت گرفته ی نگاهم

به دنیا می نگرم...

و دنیا انگار دارد

پانتومیم اجرا می کند...

من زبان بی زبانی اش را نمی فهمم...

و دنیا انگار دارد

برای خودش رنگ عوض می کند...

من فقط گاهی

یک آیه لبخند

بر لبهایم تلاوت می کنم...

* * * *

خدا می خندد

به این همه سرگردانی ام...


منبع:http://www.rouzmarregi2.blogfa.com/


نوشته شده در دوشنبه 90/9/28ساعت 10:42 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak