سفارش تبلیغ
صبا ویژن


... حس ِ پنهان

 

بــــــــاران مـی آیـد ...  

و خـدا از پـشـت پـنـجـره بـه تـمـاشـای مـن نـشـسـتـه...

و مـن درسـت از پـشـت پـلـکـهــــــــایم ، مـحـو تـمـاشـای تـوام...

عـزیـز ِ دوسـت داشـتـنـی ام ...

 گـره خـورده اسـت ...

روحـم بـه وجـودتــــــــــ ...

وجـودم بـه بـودنـتـــــــــــ ...

بـودنـم بـه حـضـورتــــــــــ . ..

و حـضـورم بـه داشـتـنـتـــــــــ...

***

پ.ن:زندگی باران است ...
شرشر لحظه هایش  بی نهایت زیباست...
زندگی زیباست...
چون خدا با ماست...!

پ.ن2:زیر باران آدم تـــــــــــرم! خاک ِ تنم ، بـــــوی دستهای گِلی ِ خــــــــدا را می گیرد...


نوشته شده در شنبه 91/1/26ساعت 8:20 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


آرام خفته ای...

آرامِ آرام..

آن گونه که پرندگان حرمت پروازشان را از خاطر برده اند...

آن گونه که باد صدایش را به لالایی شب سپرد..

آرام خفته ای..

آرامِ آرام..

مگر می شود که از خاطر برد،که اینک تو،آرام زیر بستر خاک خفته ای...

مگر می شود دل را به ذهنی عبث سپرد...

نه...!

آرام خفته ای..

بر سیمای مهربانت،دیگر ملالی نیست...

بر چشمان آرزومندت،دیگرهراسی نیست...


به آرامی به یادت خواهم بود..

تا آخر عمر به یادت خواهم بود...

طوری که هیچ کس نفهمد به یادت هستم...

مثل آدمی که نفس در سینه حبس میکند...

جای نفس در سینه حبست میکنم...

سکوت میکنم وکلامی نمی گویم...

تا کسی نفهمد در سینه جای نفس،

یاد عزیزی را حبس کرده ام...
محتاج دعاهایت هستم...

میدونم میشنوی...

میدونم می بینی...

میدونم به یادمون هستی...

دعام کن...

خیلی دعام کن...

خیلی...


نوشته شده در سه شنبه 91/1/22ساعت 9:59 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


خیال تو هنوز از سرم نگذشته که شروع کنم به وجب کردن نبودنت...

تو آنجا دوری و خیالت اینجا چه نزدیک است...

تو دوری...

غصه تا خود چشمانم بالا آمده..

سدّ پلک هایم طاقت ندارد..

دلتنگی ام، نم نم اشک می شود...

نم نم می چکد، بر کاغذ دلتنگی هایم...

این همه اشک از من رفته و باز..

تُنگِ دلم پر از هق هق است...

مراقبم باش، آبی و ساده می شکند این دل واین من...!

دلم برایت تنَگ است...

تَنگ است این تُنگ بلور آبی...

حالا تو قدری کنارم ماهی باش...

من لبریزم از زلالی، بی دغدغه برایم شنا کن...

شنا کن در امواج این عشق بازی!


***

پ.ن:بـایـد حـواسـم را بـیـشتـر جـمـع کـنـم...
آن قـدر جـاذبـه داریکـه، تـا بـنـد افکارم را شـل مـی کـنم،تـنـهام مـی گـذارنـد...
دور تـو جـمـع مـی شـونـد...!

پ.ن2:باور می کنید حالِ دلم رو نمیفهمم...چندجور احساس متضاد ...

دلتنگی...بی خیالی...تنفر...دوست داشتن...و...

از دست دلم خسته شدم...


نوشته شده در شنبه 91/1/19ساعت 7:23 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

فقط برای خودم هستم ...!

من ...؟!

چه دو حرفیه وسوسه انگیزیست ...

این من! نه زیبایم، نه مهـربانم ... نه محتاج نگاهی ...و نه...

فراری از دختران آهن پرست و پسران مانکن پرست ...

فقط برای خودم هستم ... خوده خودم! مال خودم! صبورم و عجول ...!

سنگین، سرگردان، مغرور، قـانع، با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلگیه زیاد ...!

و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه سیرت آدمی؛

هیــــــچ ندارم...!

راهت را بگیــر و بـــــــرو...

حوالی ما توقف ممنــــوع است ...!

 

***

پ.ن:ی جا خوندم ..خوشم اومد...پستش کردم...


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/17ساعت 2:7 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

 

انسان ها موجودات ِ غریبی هستند...

همه ی آنها تنهایی را تجربه می کنند و جز در بعضی حالات که نیاز به تنهایی دارند،از آن رنج می برند...

به موازات ِ این رنج بردن،انسان ها تصمیم می گیرند که تنها نباشند و برای خود معشوقه می گزینند...

معشوقه شان را دوست دارند و از اینکه دیگر تنها نیستند...

احساس ِ دلگرمی می کنند و به عالم و آدم می گویند که دیگر تنها نیستند و معشوقه شان برای آن ها کافیست...

به قدر ِ چشم برهم زدنی که زمان می گذرد انسان ها تصمیم می گیرند که بعضی چیزها را به معشوقه شان ثابت کنند و به او بگویند که :

"من بی تو هم تنها نیستم"...!

و من اصلا" تنها نیستم و من همیشه مونسی دارم...

به موازات ِ این ثابت کردن،انسان ها معشوقه شان را از دست می دهند و تنها می شوند. معشوقه شان هم تنها می شود...

انسان ها این بار بیشتر از تنهایی رنج می برند چرا که حال دیگر یکبار طعم ِ "تنها نبودن" را چشیده اند...

به موازات ِ این رنج بردن ِ دوباره،انسان ها تصمیم می گیرند که به معشوقه شان رجوع کنند و به او بفهمانند که "بی او تنهایند" ...

این بار ولی....

 معشوقه "تنها" نیست...!

***

پ.ن:آخر نفهمیدم دل ِ من که می گیره بارون می باره...

یا بارون که می باره دل ِ من می گیره؟

.

.

.

دلم یک پُرس گریه می خواهد..

با مُخَلفات...

جای خوب سراغ داری؟


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 12:46 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


دلم...

 نشستن های طولانی مدت لب دریا رو می خواد...

روی سنگ های سرد ساحل رامسر...

با نسیمی که از سمت دریا صورتت رو نوازش می کنه!

هوس یه نفــــــس عمیـــــــــــــق...

وسط یه جنگل سرسبز و بی پایان...

بین درختای افرا و بلوط که سر به آسمون کشیدن....

یا گوش دادن به صدای ساز دارکوب ها...

آواز خوندن پرنده ها...

دلم ساعت ها نشستن و گوش سپردن به صدای لطیف و آرامش بخش طبیعت رو می خواد!

بی هیچ حرفی... بی هیچ فکری...

طوری که حس کنی جزئی از طبیعتی...!

***

پ.ن:

کاش گاهی خدا از پشت ابرها میآمد...

 گوشم رو محکم میگرفت و داد میزد:
آهـــــــــــــــــــای بــگــــــیـــــــــر بشـــــــــــیــــــن!

اینقدرغر نزن ...! همینی که هست!

 بعد یه چشمک میزد و آروم تو گوشم میگفت:

همه چی درست میشه...!


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 12:19 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

 

سال 90 هم گذشت... 

با همه ی دل تنگی هاش...دل گیری هاش..دل خوشی هاش...دل پر کشیدن هاش....

هرگز جسارت ِ این را ندارم بگویم سال ِ 90 برایم سال ِ خوبی نبود...

سال ِ بد نداریم...حتی اگر یک سال در مجموع برایمان خوب نباشد،لابه لای 365 روزش آن قدر اوقات ِ خوب داشته ایم که حق نداریم به آن سال بگوییم سال ِ بد...

خدا آن قدر اتفاقات ِ مختلف ِ زندگی ام را که هیچ ربطی به هم نداشتند،قشنگ تدوین کرد و کنار ِ هم چید که

حالا وقتی بعد از یک سال درست مثل ِ یک فیلم ِ تدوین شده ی آماده از جلوی چشمم می گذرد،

تازه می فهمم منظورش از آن اتفاقات چه بوده...!

امسال فارغ از اتفاقات ِ ریز و درشت ِ زندگی ام،چند روز و شب ِخیلی پررنگ داشتم...

بعضی هایشان شدند جزئی از وجودم بس که دوستشان داشتم...

از این شب و روزهای پررنگ ولی چندتایشان تلخ بودند...تلخی شان آن قدر غلظت ِ بالایی داشت که میان ِ 12ماه،نه گم شدند و نه فراموش...

این جور شب و روزها،منظورم همان هایی است که یا خیلی شیرین اند یا خیلی تلخ...!

مثل ِ قانون ِ پایستگی ِ انرژی می مانند!یعنی از بین نمی روند و از یاد هم نمی روند بلکه از سالی به سال ِ دیگر منتقل می شوند...!!

اما فعلا دلم می خواهد هرچه غم وناراحتی و از این جور چیزها در دل دارم،بگذارم درون ِ یک بُقچه،بگذارم بیرون از دلم، برای یک وقت ِ دیگر...

اصلا" شاید هم برای هیچ وقت...

این روزها هیچ حوصله ی غصه ندارم...

حوصله ی غصه های بقیه را هم...

آن قدر بهانه هست برای شاد بودن،که فعلا" یک چند روزی همه باید تعطیل کنند این بساط ِ دلگیر بودن هایشان را...

خدایا...خودت کمک کن...


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/2ساعت 5:49 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


نگاه های بیگانه یک حال عجیبی دارند...

حس خفگی به من می دهد نگاه هایشان...

از عشق برایشان حرف می زنم.عشق!خمیره ی آدمی...طوری نگاهم می گویند گویی...

ساکت می شوم...

کمی فکر می کنم به حرف هایم...

می گویم نکند درک حرف های عشق آلود من از قضیه های فرمول آلود فیزیک هم سخت تر است؟...

ذهنم هم تعجب می کند از فکری که کردم!

ادامه می دهم...

یک دفعه حس می کنم گونه هایم خیس شده اند...

چشم هایم عادت دارند...

تا حرف عشق می شود می خواهند خودشان را شریک احساسم کنند.

فوری اشک ها را روانه می کنند مبادا عقب بمانند!

حرف هایم کم عجیب بود برایشان اشک هم ضمیمه اش شد!نگاهشان حال عجیب تری می گیرد..

مثل نگاه عاقل به ...!

می آید در گوشم می گوید:

هیس!چه قدر آسمان ریسمان می بافی؟!نمی توانی دو کلمه حرف حساب بزنی؟

به ذهنم فشار می آورم...حرف حساب...حرف حساب...حرف حساب چه شکلی است؟

به ذهنم می گویم کمی حرف حساب یادم بدهد...

شروع می کنم.حرف حساب می زنم...

"حرف حساب"...هر حرفی جز عاشقانه های من...

نگاه های بی حوصله شان حال می آید انگار!

همراهی ام می کنند...

سر ذوق می آیند از حرف های روزمره و پوچ...

آخر حرف حساب است دیگر!

دلم می گیرد...

دلم همزبان خودم را می خواهد...

آرام می گیرم.دیگر نه "حرف حساب" می زنم نه...

بگذار به کم حرفی محکوم باشم...

***

پ.ن:خداوندا...

این تویی از رگ ِ گردن ِ بندگانت به آنها نزدیک تری..که تا این حد،می بینی...می شنوی وحس می کنی ندای دلشان را،به وقت ِ شادی و غم...

تو را به حکمتت و به رحمتت قسم می دهم...

زیباترین تقدیر رابرای دوستانم در سال جدید رقم بزن...

پ.ن2:این 91 مین پست وبلاگم بود..میخواستم تو سال 91 بذارمش ولی خب دیدم الان بهتره...اگر ی مقدار ناجوره ببخشید..الان باخودتون میگید نه به پستهای قبلیش نه به این..!بازم معذرت...

پ.ن 3:دلاتون بهاری..همیشه شادباشید ...


نوشته شده در شنبه 90/12/27ساعت 3:25 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |


سجاده ام را به سمت قبله نیاز می گشایم ...

تا ذره ذره وجودم را به معراج نگاهت، پرواز دهم..

می ایستم به قامت دربرابرت، تاعظمـــــــتت راسپاس گویم ...

به رکوع می روم تا بزرگی ات را به یاد بیاورم ...

و به سجده می افتم تا بر بندگی ام مهر عشق بزنم...

 چه آرامـــــــــش پایان ناپذیری در نگاه توستـــــــ....

 و چه لحظه های مهرافروزی در ذکر یادت...

***

پ.ن:
به چشمانم می نگری...روحم می خندد...

   گرما و امنیت و شادی را حـــــــــس می کنم...

      نزدیک منی و...

    دنیای من هیــــــــچ کم ندارد....


نوشته شده در جمعه 90/12/19ساعت 8:57 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست،..

اما ...

آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست..

خـــــــدا هست... 

زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان استـــــ... 

زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود، 

دامان خــــــــــدا را می جوید ...

خورشید هنوز طلوع میکند ...

فانوس ستارگان، هنوز از سقف شب آویخته است ..

بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد .. 

امواج دریا، آواز می خوانند.. 

بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گــ ـــــ ــم میکنند. 

گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می روند .

نیستی نیستــــــــ ... 

هستی هســـــــــت ... 

پایان نیست... 

راه هــــــ ســـــ ــــت... 

و ...تولد هر کودک، نشان آن است که : 

خدا هنـــــــــوز از انسان ناامید نشده است...

 

پ.ن:در این روزهای آخر اسفند،وقتی که خانه ات،کلاه سفیدش را،به احترام بنفشه ها از سر برمی دارد...

تو نیز خاکستری های تلخ این زمستان را،از آستین بتکان...

وچشم های غبار گرفته اش را،با روزنامه های بدخبر دیروز ،بـــــــرق بینداز...

تا بهار ،چیزی نمانده...


نوشته شده در دوشنبه 90/12/15ساعت 7:56 عصر توسط زهرا.م نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak